آن روز عصر
از دل هر سنگ سخت جان ، خون عبیط ، به راه افتاد
وقتی که خورشید آسمان ، از روی نعش های مقدس ، عبور کرد
ناچار دامن زردش به خون نشست
آن روز عصر
پرده آبی آسمان ، با خون دامن خورشید ، سرخ شد
و افق ،
این مرد پایدار...
با رخت سرخ ، در خیمه سیاه شب افتاد
آن شب
وقتی نسیم مرگ ، از نینوا گذشت
از نعش های به تاول نشسته ، در زیر آفتاب ، هنوز خون مس چکید
و پروانه ای عطر
از روی دست های نسیم ، می گریختند
آن شب
وقتی که ماه از وسط آسمان گذشت ، لرزید
لرزید و در کنار افق افتاد
و افق
این مرد پایدار
با یک نگاه به دست آورد
پشت زمین ، در زیر بار امانت خمیده است
شعر از : مرحوم استاد علی صفایی