نگاه من

به نگاه من خوش آمدید

نگاه من

به نگاه من خوش آمدید

خاطره جنگ

چند وقت پیش مطلبی در خصوص میثم تمار به مناسبت سالروز شهادت آن یار با وفای حضرت امیر المومنین علی علیه السلام نوشته بودم ...
و از اینکه چقدر وفادار و عاشق ولایت بود ....
چند روز پیش خاطره ی منتشر شده یکی از افسران سابق رژیم عراق در زمان جنگ تحمیلی با ایران ، به گوشم خورد ، که واقعا هم برای انسان درس بزرگی است و باعث مباهات ما ایرانیان و ...
و در مرحله بعد اینجانب پی به میزان حقارت خودم در مقایسه با این عزیزان بردم که این هم نعمت بزرگیست .
خلاصه به مناسبت همین ایام حزن و اندوه گفتن این خاطره خالی از لطف نخواهد بود ، که برای ما روشن شود ما چقدر پای ولایت خواهیم ایستاد و تا کجا با ولایت خواهیم بود .
غرض، خودمان را جای این دوستان بگذاریم ببینیم تا کجا مرد راهیم ، همین و بس .

اما خاطره :
در یکی از جبهه ها ما ده نفر از پاسدارها رو اسیر گرفتیم به دستور فرمانده - که بعثی بود - دستهایشان را بستیم و این ده نفر را نیز به هم بستیم .
فرمانده به ما دستور داد تا از باک ماشین ، بنزین بکشیم .
وقتی منظور او را فهمیدیم هر چه اصرار کردیم که این کار را نکند ، ولی او قبول نکرد .
بنزین را روی سر ایشان ریختیم .
و ...

وقتی انها در آتش می سوختند فریاد میزدند « یا حسین ، یا حسین »