نگاه من

به نگاه من خوش آمدید

نگاه من

به نگاه من خوش آمدید

حکایت تشرف سید رشتی» انتهای زیارت جامعه کبیره ( مفاتیح الجنان )

 در سنه هزار و دویست و هشتاد به اراده حجّ بیت الله الحرام از دارالمرز رشت

 

آمدم به تبریز و در خانه حاجى صفر على تاجر تبریزى معروف منزل کردم چون

 

قافله نبود متحیّر ماندم تا آنکه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى باربرداشت

 

به جهت طرابوزن تنها از او مالى کرایه کردم و رفتم چون به منزل اوّل رسیدیم

 

سه نفر دیگر به تحریص حاجى صفرعلى به من ملحق شدند یکى حاجى ملاّ

 

باقر تبریزى حجّه فروش معروف علماء و حاجى سیّد حسین تاجر تبریزى و

 

حاجى ملاّ على نامى که خدمت مى‏کرد پس به اتفاق روانه شدیم تا رسیدیم به

 

ارزنة الروم و از آنجا عازم طرابوزن و در یکى از منازل مابین این دو شهر حاجى

 

جبّار جلودار به نزد ما آمد و گفت این منزل که در پیش داریم مخوف است قدرى

 

زود بار کنید که به همراه قافله باشید چون در سایر منازل غالباً از عقب قافله به

 

فاصله مى‏رفتیم پس ما هم تخمیناً دو ساعت و نیم یا سه به صبح مانده به

 

اتفاق حرکت‏کردیم به‏قدر نیم یا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که

 

هوا تاریک شد و برف مشغول باریدن شد بطورى‏که رفقا هر کدام سر خود را

 

پوشانیده تند راندند من نیز آنچه کردم که با آنها بروم ممکن نشد تا آنکه آنها

 

رفتند من تنها ماندم پس از اسب پیاده شدم در کنار راه نشستم و به غایت

 

مضطرب بودم چون قریب ششصد تومان براى مخارج راه همراه داشتم بعد از

 

تأمّل و تفکّر بنابراین گذاشتم که در همین موضع بمانم تا فجر طالع شود به آن

 

منزل که از آنجا بیرون آمدیم مراجعت کنم و از آنجا  چند نفر مستحفظ به همراه

 

برداشته به قافله ملحق شوم در آن حال در مقابل خود باغى دیدم و در آن باغ

 

باغبانى که در دست بیلى داشت که بر درختان مى‏زد که برف از آنها بریزد پس

 

پیش آمد به مقدار فاصله کمى ایستاد فرمود تو کیستى عرض کردم رفقا رفتند و

 

من ماندم راه را نمى‏دانم گم کرده‏ام فرمود به زبان فارسى نافله بخوان تا راه را

 

پیدا کنى من مشغول نافله شدم بعد از فراغ از تهجّد باز آمد و فرمود نرفتى

 

گفتم واللّه راه را نمى‏دانم فرمود جامعه بخوان من جامعه را حفظ نداشتم و

 

تاکنون حفظ ندارم با آنکه مکرّر به زیارت عتبات مشرّف شدم پس از جاى

 

برخاستم و جامعه را بالتّمام از حفظ خواندم باز نمایان شد فرمود نرفتى هستى

 

مرا بى اختیار گریه گرفت گفتم هستم راه را نمى‏دانم فرمود عاشورا بخوان و

 

عاشورا را نیز حفظ نداشتم و تاکنون ندارم پس برخاستم و مشغول زیارت

 

عاشورا شدم از حفظ تا آنکه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم دیدم باز

 

آمد و فرمود نرفتى هستى گفتم نه هستم تا صبح فرمود من حال تو را به قافله

 

مى‏رسانم پس رفت و بر الاغى سوار شد و بیل خود را بدوش گرفت و فرمود به

 

ردیف من بر الاغ سوار شو سوار شدم پس عنان اسب خود را کشیدم تمکین

 

نکرد و حرکت ننمود فرمود جلو اسب را به من ده دادم پس بیل را بدوش چپ

 

گذاشت و عنان اسب را بدست راست گرفت و براه افتاد اسب در نهایت تمکین

 

متابعت کرد پس دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود شما چرا نافله

 

نمى‏خوانید نافله نافله نافله سه مرتبه فرمود و باز فرمود شما چرا عاشورا

 

نمى‏خوانید عاشورا عاشورا عاشورا سه مرتبه و بعد فرمود شما چرا جامعه

 

نمى‏خوانید جامعه جامعه جامعه و در وقت طىّ مسافت بنحو استداره سیر

 

مى‏نمود یک دفعه برگشت و فرمود آنست رفقاى شما که در لب نهر آبى فرود

 

آمده مشغول وضو به جهت نماز صبح بودند پس من از الاغ پایین آمدم که سوار

 

اسب خود شوم و نتوانستم پس آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و

 

مرا سوار کرد و سر اسب را به سمت رفقا برگردانید من در آن حال به خیال

 

افتادم که این شخص کى بود که به زبان فارسى حرف مى‏زد و حال آنکه زبانى

 

جز ترکى و مذهبى غالباً جز عیسوى در آن حدود نبود و چگونه به این سرعت

 

مرا به رفقاى خود رساند پس در عقب خود نظر کردم احدى را ندیدم و از او آثارى

 

پیدا نکردم پس به رفقاى خود ملحق شدم.