پله ها را دوتا یکی می کنم ، تا خودم را پشت در برسانم ، با زدن چند ضربه نرم ، به آن طرف در می فهمانم که پشت در ایستاده ام . در باز میشود و من مستقیم ، همان روبرو ، پنجره که نه دریچه ای را می بینم ، اما بسته . با مادربزرگت که الان برای سومین بار طعم مادر بزرگ شدن را می چشد ، به در یچه می چسبیم تا پرستار - که توسط ایشان هماهنگ شده است - دریچه را باز کند . وای که چقدر نوزاد همشکل ، یک یا چند ساعته اینجاست ، همه مثل تکه گوشت های قرمز و تیره رنگ روی تخت یا بهتر بگویم ، گهواره ای که روی بعضی از آنها محفظه ای شیشه ایست ، خوابیده اند . ساعت دوازده و نیم است و ظهر .
با اشاره ی پرستار دنبال تو می گردم . پیدایت میکنم ، پرستار دیگری تو را از یک پا می گیرد و به هوا بلندت می کند ، تا بتوانم ببینمت . تو معلق در هوا دست و پا می زدی . یک تکه گوشت کوچک صورتی رنگ ، آویزان و معلق . یک تکه از خدا .
|