درب شیشه ای را با زحمت باز میکند ، پس از نگاهی کوتاه به ماشین هایی که از پشت شیشه چند دقیقه ی قبل داشت تماشایشان می کرد ، منتظر ماند تا مسئول فروش ماشین با ظاهری آراسته به او خوش آمد بگوید .
کاغذی نیمه مچاله ای را از جیبش در می آورد و با صدایی نه چندان مطمئن می گوید :
من این ماشین را می خواهم ، همین که اسمش را روی این کاغذ نوشته اند .
روی کاغذ او با خط نه چندان زیبایی نوشته شده بود :
سوناتا .
|