ساعت شش و سی و هشت دقیقه
آرام درِ آپارتمان را می بندد ، طوری که در آن ساعتِ صبح مزاحم همسایه ها نشود . وقتی از پله ها پائین می آید ، دستی به موهایش می کشد تا مطمئن شود ، موهای جو گندمی اش به اندازه هر روز مرتب است .
وارد کوچه که می شود ، مثل هر روز صبح دخترکوچکی، جلوی ساختمان بغلی ، ایستاده و منتظر سرویس مدرسه اش است .
هوای خنک صبح صورت مرطوب آقای مقیمی را ، خنک تر می کند . موقعی که از کنار دخترک ، رد می شود ، چشمش را مستقیم به رو به رو دوخته است ، بدون اینکه توجهی به نگاه دخترک داشته باشد .
مقیمی با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن آبی کمرنگی که پوشیده است ، حتی جوان تر از هفته پیش هم به نظر می رسد .
هفته ی سوم ماه و نوبت کت و شلوار سرمه ای ، تمام هفته ی گذشته کت و شلوار نوک مدادی اش را پوشیده بود .
ساعت شش و چهل و پنج دقیقه
مقیمی مثل هر روز رأس ساعت ، سر خیابان رسیده است تا با گرفتن تاکسی و طی مسافتی تقریبا نیم ساعته به محل کارش برسد .
پراید سفیدی جلوی پایش ترمز می کند ، بعد از مطمئن شدن از مقصد ، سوار می شود .
پس از گفتن سلام ، و نشستن روی صندلی جلو ، کمر بند ایمنی را می بندد و نگاهش را به روبه رو می دوزد .
راننده ی ماشین که زیر چشمی مواظب آقای مقیمی است ، جوان بیست و یکی و دو ساله ای است با چشمان خواب آلوده و موهایی که از نظر آقای مقیمی خیلی نامرتب است .
با نشستن مقیمی ، راننده سیگارش را بیرون می اندازد .
سر و وضع ماشین شباهت زیادی به راننده اش دارد ، از آینه دو تا قلب قرمزِکوچکِ مخملی، آویزان شده ، که بدون خواندن هم می شود فهمید روی آن چه چیزی نوشته شده است .
روی داشبود ، کنار ادکلنی به شکل توپ گلف ، بر چسبی چسبانده شده که روی آن با خط نستعلیق نوشته شده است « تا شقایق است زندگی باید کرد ».
نمایشگر رادیو ، عدد 88.1 را نشان می دهد ، و صدای پر انرژی خانم مجری هم نمی تواند ، تغییری در خطوط صورت مقیمی ایجاد کند .
راننده که زیر چشمی مواظب مقیمی است ، دنبال بهانه ی کوچکی است ، تا سر صحبت را با تنها سرنشین ماشینش باز کند . ولی مقیمی غرق در خودش است ، به فیلمی که دیشب دیده بود، فکر می کند .
شب گذشته فیلم نمایش ترومن را با دقت تماشا کرده بود بیش از همه، از بازی جیم کری خوشش آمده بود .
راننده از بین انبوه ماشین ها راهی را باز می کند تا بتواند مقیمی را کنار خیابان پیاده کند ، ساعت ، هفت و بیست دقیقه را نشان می دهد .
مقیمی مجبور است تا درب غربی اداره چند دقیقه ای را پیاده روی کند .
مثل هر روز از کنار ساختمان بلندی که روی دیوار سیمانی آن عکس شهیدی نقش بسته است ، می گذرد . شهید مثل هر روز به مقیمی نگاهی معنی دار دارد .
ساعت هفت و بیست و هشت دقیقه
صدای بوق دستگاه کارتخوان می گوید که کارت از دستگاه عبور کرده است ،کامپیوتر انتظامات هفت و بیست و هشت دقیقه را نشان می دهد .
مأمور انتظامات که با همان لباس همیشگی اش ، به صندلی لم داده ، با تکان دادن سرش ، می خواهد خودش را بی تفاوت نشان ندهد .
بعد از دیدن آدم هایی که پشت سر هم کارت زده و وارد اداره می شوند، مقیمی هم وارد ساختمان قسمتش می شود .
راهروها تمیز و مرتب است ، و روشن بودن چراغ آبدار خانه، مثل همیشه می گوید که مش رحمان آبدارچی قسمت ، سماورش را، سرِ وقت، روشن کرده است .
بعد از روشن کردن لامپ ها و آویزان کردن کتش ، کامپیوتر را روشن می کند .
ساعت هفت و چهل دقیقه
پشت میز کارش ، روی صندلی چرمی که تقریبا رو به کهنگی گذاشته است، خودش را رها می کند تا یک روز کاری را شروع کند ، مثل هر روز .
با وارد کردن کلمه ی عبور ، صفحه آبی رنگ مانیتور نمایان می شود .
مقیمی همانطور که دارد کاغذ ها و وسایل روی میزش را مرتب می کند ، جمله ی نقش بسته روی دسکتاپ را مثل هر روز می خواند :
کسی که دو روزش مساوی باشد ، مغبون است.
|