یک تصویر ، دو روایت |
مطلب زیر در یکی از وبلاگ ها بود ، روایت قشنگی بود ، ذیل آن دیدگاه خودم و روایت حقیر را می بینید ( روایت نهال ) از آدرس زیر : وبلاگ پشت چراغ های شهر http://dramatic.blogsky.com/?PostID=4
سلام آسمان امروز وقتی چشمم به خاکستری صورتت افتاد ، که می گویند گرفته ای ، از خود پرسیدم چرا گرفته ای ... چرا شانه ای نبود ، تا بالش تنهایی ات شود ، و بستر خشک و تشنه ی قطرات اشکت، تا پس از آن باران ، آبیِ صورتت را به نظاره بنشیند . و سیال ِ سیال در رنگین کمان ابروانت ، هیجان را مز مزه کند . کاش می شد ، چشم ها را خوبِ خوب می شستم ، کاش به جای چشم شان، دستم به دلهایشان می رسید تا دستی بر دلشان می کشیدم و گرد و غبار بی محبتی را با دستمال عشق ، پاک می کردم . اکنون بیا ، من که هستم ، ما که هستیم . آری بیا ، شانه های من بی قرار توست ... |