نگاه من

به نگاه من خوش آمدید

نگاه من

به نگاه من خوش آمدید

سوناتا

 

درب شیشه ای را با زحمت باز میکند ، پس از نگاهی کوتاه به ماشین هایی که از پشت شیشه چند دقیقه ی قبل داشت تماشایشان می کرد ، منتظر ماند تا مسئول فروش ماشین با ظاهری آراسته به او خوش آمد بگوید .

کاغذی  نیمه مچاله ای را از جیبش در می آورد و با صدایی نه چندان مطمئن می گوید :

من این ماشین را می خواهم ، همین که اسمش را روی این کاغذ نوشته اند .

روی کاغذ او با خط نه چندان زیبایی نوشته شده بود :

سوناتا .