جوانی با چشم گریان نزد عارفی رفت ، عارف از او سبب گریه پرسید .
جوان در پاسخ گفت : ای مرد خدا، من جوانی گنه کار با گناهانی بس بزرگ هستم ، حال تو به من بگو چه کنم تا از این پستی نجات یابم؟
عارف در جواب بدو گفت : از امروز هر گناهی که کردی میخی را بر این صفحه چوبی بزن، بعد از اینکه صفحه پر از میخ شد نزد من بیا .
آن جوان آن چه شنیده بود ، کرد و با چشمی گریان و آهی سوزان نزد شیخ آمد .
جوان گفت : حال چه کنم با این چوب پر از میخ که هر کدام ازاین میخ ها چون خنجری است بر دلم؟
شیخ : از امروز سعی بر ترک گناهان کن و هر معصیتی که ترک نمودی یک میخ از این چوب برکن .
جوان راه پارسایی در پیش گرفت و همان کرد .
پس از مدتی جوان دیگربار با چشمی گریان تر و آهی سوزان تر به پیش شیخ رسید .
شیخ : گریه برای چه ای جوان ؟! تو که همه میخ ها را توانستی بر کنی .
جوان : آری شیخ ! آنچه گفتی کردم و میخ ها را یکی یکی از این صفحه بر کندم ولی ولی ...
شیخ انگشت حیرت به دهان گرفته : ولی چه ؟!
جوان : ای شیخ به من بگو با جای این میخ ها چه کنم ؟! با جای این سیاهی بر لوح دلم چه کنم ؟!